❤حس مادری❤

نی نی به دنیا اومد🤗🤗 💕

1398/4/16 11:25
810 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسلم

خوش اومدی به زندگیمون

خدارو صد هزار بارشکر که به سلامت به دنیا اومدی و دنیا رو دادی بهم

خدایا این حس قشنگ نصیب همه منتظر ها بشه

الان ۱۸روزه که از تو دلم اومدی تو بغلم 

سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم زودتر بیام به وبلاگت سر بزنم

نفس من

انقدر شیرینی که هرچی بگم کم گفتم

میخوام از روز وصالمون برات بگم

صبح روز ۵شنبه ساعت ۷با بابایی بیدار شدیم باکلی انرژی آماده شدیم منم یه آرایش خوشگل کردم و به خودم رسیدم تا تو مامانتو خوشگل ببینی😅

یه عکس یادگاری هم گرفتیم بعد رفتیم دنبال ۲تا مامان بزرگا و پیش به سوی بیمارستان

دقیقا ساعت ۹صبح رسیدیم 

بابا رفت کارها رو انجام بده

منو بردن قسمت بلوک زایمان بهم لباس مخصوص دادن و چندتا سوال پرسیدن،سونوگرافی و آزمایش هارو دیدن و بردن تو یه اتاق تا دکترم بیاد

چند تا مامان دیگه هم بودن که مثل من منتظر بودن،۲تاشون هم زایمان طبیعی بودن که هنوز دردشون شدت نداشت

منم که دیدم کلی وقت هست از خودم عکس میگرفتم،قرآن میخوندم،با بغل تختیم حرف میزدم...

تا اسممو صدا زدن 

یه تخت اوردن منو خوابوندن و یه پتو هم انداختن روم و بردنم پیش بابایی و مامانم تا خداحافظی کنم 

بعدم رفتیم طبقه بالا برای عمل

که منو استرش شدید گرفت و دکترم اجازه عمل نداد تا از استرس کم بشه

چه دکتر ماهی بود،خیلی دوستش دارم

کلی باهام حرف زد و بهم انرژی مثبت داد تا حالم بهتر شد و رفتیم اتاق عمل

تو اتاق ۲تا مرد بودن که کارای جزئی انجام میدادن

دکتر خودم بود و یه دکتر خانوم که کمک جراح بود

و دکتر بیهوشی

که منو قانع کرد که بیهوشی عوارضش کمتر از ثر شدنه

بعدش یه پرده کشیدن جلو صورتم تا شکمم رو نبینم

انقدر جو اتاق عمل خوب بود که من فقط میخندیدم

اسمت رو پرسیدن و کلی شوخی میکردن باهام

بعدش منو دکتر بیهوشی یه آیه الکرسی خوندیم و دکتر گفت حاضری گفتم بله

بعد ماسک رو گذاشت رو دهنم و گفت یه نفس عمیق بکش

و دیگه هیچی نفهمیدم...

وقتی بهوش اومدم فقط یکم دلم درد میکرد

هنوز کامل بهوش نیومده بودم

سرم گیج بود

همه فامیلا هم اومده بودن ملاقاتمون

خاله ام و دختر خاله و شوهرش

زنداییم و دختر داییم و شوهرش

داداش و زنداداشم 

باگل و شیرینی

از طرف بابایی هم عمه و زنعموت اومده بودن

خلاصه کلی اتاق شلوغ بود

بعد تو رو اوردن جیگر مامان

بابایی بغلت کرد گذاشت تو بغلم 

از دستت بوس کردم

زیر گردنتو بو میکردم

بهتریین حس دنیا بود

قشنگ ترین روز زندگیم اون روز بود

خداروشکر که سالمی عشق مامان

وزنت ۳،۴۰۰

با قد ۴۸سانت

بعد ساعت ملاقات تموم شد و همه رفتن 

مامان جون موند پیشم

بابایی هم کلی قربون صدقمون رفت و با کلی دودلی رفت

خلاصه ساعت ۹شب شد و ۲تا پرستار اومدن تا منو از تخت بیارن پایین

با چه جون کندنی اومدم پایین و راه رفتم خدا داند

بعدش دیگه عادی شد

گل پسر مامانم تا صبح راحت خوابید 

فرداش ساعت ۱۲ظهر هم مرخصمون کردن

بابایی هم با یه دسته گل اومد دنبالمون

کارای ترخیص انجام داد و باهم رفتیم خونه...

اینم از خاطرات قشنگ ترین روزم

پسر قشنگم شاهانم

دوستت دارم اندازه تمام دنیا 

جوری که نمیشه توصیفش کرد

یه روز دیگه میام بقیشو برات مینویسم قشنگم

بووووس

پسندها (15)

نظرات (8)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
16 تیر 98 11:56
ای جونم چه خاطره قشنگی
خوش اومدی نی نی جون
مامانِ شاهان👩
پاسخ
مرسی خاله جوون😙😙😙
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
16 تیر 98 22:23
قدم نو رسیده مبارک
مامانِ شاهان👩
پاسخ
فدای تووو😙😗
مامان صدرامامان صدرا
17 تیر 98 0:57
خوش اومدی کوچولو 😘😘
مامانِ شاهان👩
پاسخ
قربونت برم😊
❤️Maman juni❤️Maman juni
20 تیر 98 3:20
ب سلامتی عزیزم 
مامانِ شاهان👩
پاسخ
سلامت باشی دوستم😚
مهسامهسا
23 مرداد 98 23:45
وای چ قشنگ خاطراتتو مینویسی عزیزم😘😘
مامانِ شاهان👩
پاسخ
مرسی عشقم،خیلی عجله ای و هر چی به ذهنم میاد مینویسم
ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆
2 شهریور 98 14:00
ای جونم خدا حفظش کنه لطفا به منم سر بزنید
مامانِ شاهان👩
پاسخ
فدات عزیییزم چشم 😉

2 شهریور 98 17:40
قدم نو رسیده مبارک😍😍
مامانِ شاهان👩
پاسخ
مرسی عشقولی😘
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
13 مهر 98 16:40
وای خداجون چه نازه😍😘
مامانِ شاهان👩
پاسخ
خیلی ممنون از لطفته😙